عاشقانه های مادر و دختری ...

اومدم...

آخ آخ مامانی چند وقته اینجا ننوشته تنبل شدم یعنی؟ خب تا جایی گفتم که قصد داشتیم مهمونی سیسمونی عروسک خانوم رو برگزار کنیم... خدا رو شکر سرویس چوب خوشگل دخترم به موقع رسید و من مهمونی رو همون روزی که دوست داشتم یعنی پنجشنبه 21آبان برگزار کردم. البته طبق معمول یه سری از کارها هول هولکی و دقیقه نودی شد اما درکل خوب بود شکر خدا! پذیراییمون شیرینی و چای و میوه و ساندویچ الویه بود. زحمت درست کردن الویه رو مامان طوبی کشیده بود که خیلی هم خوشمزه بود. ظروف رو هم یکبار مصرف گرفته بودم تا ظرف شستن کسی رو خسته نکنه و همه از مهمونی لذت ببرن! نکته خنده دارش این بود که آقای یکبارمصرف فروش بجای نمک بهم سماق یکنفره داده بود و منم انقدر...
4 آذر 1394

دلتنگتم نی نی خانووووم

این روزا حس میکنم توی سرازیری بارداری هستم... خیلی دلم برای دختری تنگ میشه و خیلی خوابشو میبینم مثل دیشب که خواب دیدم با این که نوزاد بود بهم لبخند میزد و با دستای کوچولوش صورتمو فشار میداد... این روزا حرکاتش از ضربه تبدیل شده به شنا کردن و شیرجه زدن و برای من خیلی لذت بخشه! ماهی کوچولوی منه دیگه قربونش برم این روزا به لطف خدا و کمک قرص های امپرازول معده ام آرومه و میتونم هرچی عسل خانوم هوس میکنه بخورم این روزا با مامان طوبی میریم و خریدای دختری رو تکمیل میکنیم و اگر خدا بخواد آخر هفته آینده میخوایم جشن سیسمونیش رو برگزار کنیم. این روزا من پر از عشق و آرامشم و خدا رو بابت همه نعمتها و خوبیهاش شاکرم امشب خونه عمه شام دعوتی...
14 آبان 1394

من و تودیگه تنها نیستیم چون که ...

خدایا من خیلی عاشقتم... همیشه توی سخت ترین موقعیتها تویی که به دادمون میرسی... و چقدر هوای من و "آوینا"ی من رو داری!   دو روز پیش رفتم سونو و شکرخدا هیییچ اثری از کیستها نبود. واقعا انگا جان تازه ای گرفتم... انگار تازه فهمیدم خدا بهم دختر هدیه داده... ذوق عجیبی دارم   امروز هم رفتم آزمایش قند سه نوبته. قند ناشتام 79بود. امیدوارم بقیه نوبتها هم قندم نرمال بوده باشه. خدایا بازم توکل به خودت! الان ضعف شدید دارم چون از دیشب که ناشتام بجز 75گرم گلوکز چیزی نخوردم. منتظرم اینجا خلوت بشه شیییییرجه بزنم روی ناهار خدایا ما خیلی دوستت داریم   پ ن: 26هفته و 2روز   ...
22 مهر 1394

پدر و مادر مشعوف:)

دیشب موقع خواب وقتی همسری دستش روی شکم من بود و داشت با دخترکش حرف میزد یه دفعه دختری دو سه تا موج مکزیکی تپل زد و همسری رو کلیییییییی خوشحال کرد. آخه خیلی وقت بود دلش میخواست حرکات دخترک رو حس کنه اما موفق نمیشد خلاصه کلی مشعوف و ذوق زده شدیم و خوابیدیم...   امشب عمومحسنم از شیراز اومده و شب با عمه اینا مهمون خونه بابااینام هستن   پ ن1: 25هفته و 6روز پ ن2: خدایا خیلی شکر! ...
19 مهر 1394

دار و ندارم...

این روزام پره از مشکلات و دردهای عجیب غریب... از گرفتن پا تا دلپیچه های شدید و  شب بیداریها و سوزشهای وحشتناک معده و دردهای غیرقابل توضیح اینا روی دیگه ی بارداریه . مادر شدن بجز لذت وصف نشدنی، سختی هم زیاد داره... دخترکم تو که به خدا نزدیکتری برای مامان و بالا رفتن تحملش دعا کن. این روزا در حسرت چندساعت خواب متوالی و بدون دردم... دعاکن خدا توانمو بیشتر کنه عزیزکم خودتم خوب باش و سفت بچسب به مامانی و تند تند بزرگ شو... من تشنه ی در آغوش کشیدنتم عمرم. بابا هم همینطور! دار و ندار من تویی دلبرکم!   پ ن1: 25هفته و 1روز ، 15 هفته مانده به ... پ ن2: خدایا از خودت کمک میخوام . خودت هوامونو داشته باش. شکرت! ...
14 مهر 1394

مختصر از این روزا

دیروز عصر طبق روال این چند روز بازم با مامان طوبی رفتیم سرویس چوب دیدیم. وای که انتخاب چقدر سخته... دیشب شام خونه مامان بزرگ دخملی بودیم. یعنی مامان همسری. تازه از تهران برگشته بودن. چند دست لباس و یه عروسک و یه دست رختخواب و ... برای دخملی گرفته بودن. دستشون درد نکنه من انتظار نداشتم :) چندتا از خریدهای تزئینی هم مونده که باید یه روز وقت بذارم و انجام بدم. چقدررررررررر ذوق چیدن سیسمونی رو دارم. دست مامان گلم درد نکنه که هزینه ها رو با صبوری ساپورت میکنه این روزا یه پام تو دستشوییه همش  سخته واقعا. مخصوصا پله های محل کار . و به شدت هم کمبود خواب دارم امروز میرم دکتر تا برام سونوی بعدی رو بنویسه و انشاا... که با خبرای خوب ب...
30 شهريور 1394

اندکی تفریح :)

پنجشنبه شب عروسی نوه خاله من بود. علی آقا و شیماخانوم. ایشالا که خوشبخت بشن خوش گذشت و همه بهم کلی تبریک گفتن و حال گل دخترمو پرسیدن بعد عروسی هم رفتیم دست فروشای میدون و برای دخترک یه سرویس قابلمه و یه استیکر کیتی خریدیم و بعد از خوردن بستنی قیفی برگشتیم خونه...  دیروز یه روز خیلی خوب بود. روزی که بابا تصمیم گرفت عصرش رو سرکار نره و باهم بریم تفریح! اول رفتیم سینما فیلم "قندون جهیزیه" رو دیدیم و بعدشم رفتیم شهربازی که قرار بود قرعه کشی مرکز خریدهای برج جهان نما انجام بشه... خوب بود و خوش گذشت هرچند ما توی قرعه کشی هیچی برنده نشدیم آخرای مراسم هم هوا حسابی سرد شد اما به من که امسال خیلی گرما کشیدم خیلی مزه می...
28 شهريور 1394

روزا با تو زندگی رو پر از قشنگی میبینم

این روزا به لطف خدای مهربون اتفاقات خوبی داره میفته... این هفته محل کار من عوض شدم و برگشتم به جایی که از بدو استخدام توش کار کرده بودم. جایی که کلی خاطرات خوب از عشق من و بابایی روی در و دیوارش ثبت شده... این روزا با مامان طوبی بشدت مشغول خرید برای خانوم خانوما هستیم و علی رغم خستگی خیلییییییی لذت بخشه. کلی لباسای کوچولو موچولو و نااااااااااز... وسایل نوزادی... یه سری سفارش بافت هم برای گل دخترم دادم که فعلا کلاه خوشگلش آماده شده. انقدر ملوسن که من لحظه شماری میکنم یکی یه دونه ام بیاد و من اینا رو تنش کنم و غرق شادی وعشق بشم جمعه ای که گذشت هم با خاله الی و کیان رفتیم جمعه بازار و من برای دلبرکم عروسک و جوراب شلواری و سوییشرت...
23 شهريور 1394