اومدم...
آخ آخ مامانی چند وقته اینجا ننوشته
تنبل شدم یعنی؟
خب تا جایی گفتم که قصد داشتیم مهمونی سیسمونی عروسک خانوم رو برگزار کنیم...
خدا رو شکر سرویس چوب خوشگل دخترم به موقع رسید و من مهمونی رو همون روزی که دوست داشتم یعنی پنجشنبه 21آبان برگزار کردم. البته طبق معمول یه سری از کارها هول هولکی و دقیقه نودی شد اما درکل خوب بود شکر خدا!
پذیراییمون شیرینی و چای و میوه و ساندویچ الویه بود. زحمت درست کردن الویه رو مامان طوبی کشیده بود که خیلی هم خوشمزه بود.
ظروف رو هم یکبار مصرف گرفته بودم تا ظرف شستن کسی رو خسته نکنه و همه از مهمونی لذت ببرن!
نکته خنده دارش این بود که آقای یکبارمصرف فروش بجای نمک بهم سماق یکنفره داده بود و منم انقدر عجله داشتم که دقت نکردم و موقع سرو مهمونا گفتن چرا کنار الویه سماق گذاشتی؟! اونجا بود که فهمیدم و همه کلی خندیدیم.
همه مهمونا از سیسمونی آوینا جونم خوششون اومده بود و خیلی تعریف کردن. همه عاشق لباس عروس و ست شنل و کلاهش شدن... قربونش برم من... کی میاد اینا رو بپوشه عزیزکمممممم
کادوها هم یه مقداری نقدی بود و چندتا لباس و عروسک و اینا... مامان طوبی برای من یه نیم ست و برای آویناخانوم یه جفت گوشواره و یه دستبند هدیه آورده بود.
مامانِ همسری هم یه جفت گوشواره خیلی ظریف. دست همشون درد نکنه
این از مهمونی سیسمونی
حال و هوای این روزام خیلی خوبه خدا رو شکر. همسری به پست قبلیش برگشت و امروز بصورت رسمی ابلاغش رو زدن. امیدوارم همیشه موفق باشه.
روز یکشنبه هم به مناسبت هفته کتاب اداره برامون توی دهکده توریستی جشن گرفته بود. خیلی برنامه خوبی بود. البته من بخاطر عسل خانوم از تلکابین و سینما 5 بعدی و ماشین سواری محروم بودم. فقط از شادی بقیه خوشحال میشدم
این روزا قرص معده ام تموم شده و یه کمی اذیت میشم. البته اشتهام هم به خوبی قبل نیست که فکر میکنم طبیعی باشه.
راستی چهارشنبه 27ام هم رفتم سونو (دکتر سفیدابی) و ضمن اینکه جنسیت جوجمو تایید کرد گفت همه چیزش خوبه شکرخدا. راستش انقدر این چند وقت شنیده بودم، استرس داشتم که نکنه جنسیت جوجه منم اشتباه شده باشه اما خدا روشکر خبالم راحت شد
خبر آخر هم اینکه از دیروز بصورت جدی استارت تسویه با دانشگاه رو زدم و به امید خدا وقتی تموم بشه بار بزرگی از روی دوشم برداشته میشه. دیروز و امروز صبح رفتم دانشگاه و بعدشم سرکار تا عصر. خیلی خسته ام اما خوشحالم که دارم این کار ناتموم رو تموم میکنم. خدا یا کمکم کن
پ ن 1: 32 هفته و 2روز
پ ن 2: این روزا خانوم خانوما نیومده خیلی از باباش دلبری میکنه و من هیچی نشده نگران جایگاهم هستم الهی که فداش بشممممممم
پ ن 3: خدایا خیلی ها دورو برم هستن که آرزوشون تجربه کردن این لحظه هاست. قسمت میدم به عظمت مهر پاک مادری که دلشون رو شاد کنی!