سونوی 18 خرداد
هفته ای که گذشت یکی از اقوام دور که به گفته خودش بارداری من رو حدس!!! زده بود رفته بود به خواهر بزرگه همسر که از هیچی خبر نداشت تبریک گفته بود و اینجوری کدورتی بینمون ایجاد کرد. متاسفانه منم خیلی عصبی شدم و دلم شکست چون برای خواهرشوهر باورش سخت بود که من به اون فامیل دور چیزی نگفتم و از خودش یه حرفی زده. دوشنبه در اوج ناراحتی بابت این قضیه تصمیم گرفتم برم سونو و احوالی از فندقم بپرسم. آخه اصلش باید دو روز بعدش می رفتم. خیلی استرس داشتم و قلبم تند تند می زد. توی نوبت سونو کلی صلوات فرستادم و دعا خوندم تا قلبم یه کمی آروم بشه. بالاخره نوبتم شد و رفتم تو... با کلی استرس دراز کشیدم روی تخت و زل زدم به صورت دکتر... بعد چند ثانیه...
نویسنده :
مامی س
17:35