روزا با تو زندگی رو پر از قشنگی میبینم
این روزا به لطف خدای مهربون اتفاقات خوبی داره میفته...
این هفته محل کار من عوض شدم و برگشتم به جایی که از بدو استخدام توش کار کرده بودم.
جایی که کلی خاطرات خوب از عشق من و بابایی روی در و دیوارش ثبت شده...
این روزا با مامان طوبی بشدت مشغول خرید برای خانوم خانوما هستیم و علی رغم خستگی خیلییییییی لذت بخشه. کلی لباسای کوچولو موچولو و نااااااااااز... وسایل نوزادی... یه سری سفارش بافت هم برای گل دخترم دادم که فعلا کلاه خوشگلش آماده شده. انقدر ملوسن که من لحظه شماری میکنم یکی یه دونه ام بیاد و من اینا رو تنش کنم و غرق شادی وعشق بشم
جمعه ای که گذشت هم با خاله الی و کیان رفتیم جمعه بازار و من برای دلبرکم عروسک و جوراب شلواری و سوییشرت و گیرسر خریدم
اتفاقات قشنگ بعدی هم این بود که دیروز یعنی در 21 هفته و 6 روزگی خانوم گلم افتخار دادن و به صد نااااز با اولین حرکاتشون ابراز وجود کردن
من شیفت بعدازظهر بودم و خونه ناهارمو که ماکارونی بود خوردم و توی مسیر هم یه شکلات آبنباتی گذاشتم دهنم. بیشتر از 5-6 دقیقه از رسیدنم نگذشته بود که حس کردم یه چیزی به پایین شکمم ضربه زد. اولش ترسیدم اما بعد که ضربه ها تکرار شد و دقت کردم فهمیدم که بعلههههه نازگل خانوم داره خودشو به مامانی نشون میده. خدا میدونه چقدر ذوق کردم... ساعت 1 و 45 دقیقه بود...
به بابایی هم اس دادم و گفتم. اونم طاقت نیاورد و زنگ زد و پشت تلفن کلیییییی برای دخترکش ذوق کرد
دیگه تا آخر شب دوسه بار دیگه هم ضربه ها رو حس کردم. البته آخر شب بابایی طفلکی با هزاااار ذوق دستشو گذاشت رو شکم من که شاید یه چیزی حس کنه اما خانوم گل دیگه اصلا تکون نخورد. حتی با خوردن کلی شکلات
دلم برای بابایی سوخت...
این روزا مثل اوایل بارداری یه کمی سوزش معده دارم که تا حد امکان رعایت میکنم و نمیذارم شدید بشه. اشتهامم حسابی باز شده و بدون هیچگونه عذاب وجدان کلی خوراکی میخورم. مثلا دیشب دوتا ساندویچ الویه خوردم که بابایی این شکلی شده بود
امروزم قراره با مامان طوبی بریم برای سرویس کالسکه
پ ن1: خدایا توی این مدت هربار که سرشار از ذوق شدم ازت خواستم این لذت ها رو نصیب همه کسانی که در آرزوش هستن بکنی. بازم ازت میخوام و التماست میکنم هیچ زوجی رو چشم انتظار پدر و مادرشدن نذاری. آمیییییییییییین
پ ن2: 22 هفته تمام