عاشقانه های مادر و دختری ...

بیست ماهگی عشقم

خیلی وقته ننوشتم و خیلی خاطرات بودند که دلم میخواست ثبت بشن اما فرصت نشد امروز آوینا بانوی من یه دخمل ناز و شیطون بیست ماهه اس. تازه چند وقته شروع کرده به گفتن کلمات. حرف زدنش هم مثل بقیه مراحل رشدش دقیقه نودی بود و منو سکته داد تا شروع کنه این روزا صبح تا ظهر مهد میره و با وجود اینکه از همه کوچولوتره به همه زور میگه و با جیغ جیغ حسابی کار خودشو راه می اندازه توی خونه خرابکاری میکنه و بعدم با افتخار نشون میده و میگه من من یعنی من این شاهکار رو خلق کردم و ما دیگه دلمون نمیاد بهش حرفی بزنیم علاقه عجیبی داره که موقع غذا خوردن غذای خودشو ول کنه و توی غذای باباش شریک بشه... قاشقشو مثل بیل میندازه توی غذای باباش و میل میکنه. باب...
13 شهريور 1396

اولین سفر

سلام پنجشنبه و جمعه ای که گذشت برای ما و دخملی خیلی خاطره انگیز بود... چون یه سفر دو روزه رفتیم سنندج و مریوان و این اولین سفر آوینا بود. با عموحسین و دایی پویا روز اول که رسیدیم سنندج فرهاد هم چند ساعتی مرخصی گرفت و اومد پیشمون و بیشتر خوش گذشت. فرداش توی بازار مریوان اکثر عابرها با نگاه محبت آمیز به عسلی نگاه میکردن و بعضیها هم خیلی واضح ابراز احساسات میکردن! قربونت برررررم نقلی منننننن خلاصه یه مقداری خرت و پرت خریدیم و در نهایت فشردگی برگشتیم. عشقم هم کلی خانومی کرد و ما تشویق شدیم که سفرهای طولانی تر هم بریم باهاش راستی پنجشنبه شب من همون توی ماشین هدیه روز مرد همسری رو دادم (کارت هدیه) و موقع خواب هم آوینا کادوش رو که دوتا شلوار...
7 ارديبهشت 1395

عکس و خاطرات

سلام اومدم چند تا جمله بگم و چندتا عکس از خاله ریزه بذارم و برم این هفته ای که گذشت خونه هرکدوم از پدربزرگهای آوینا دو شب موندیم اولش چون عسلی سنجش شنوایی و آز تیروئید داشت موندیم خونه بابااینای من که غروبش هم رفتیم و گوشهاش رو سوراخ کردیم...  پیش دکتر شهبازی سه راه صدف بعدم که عزیزدلم دو روزی خیلی بدحال بود و معلوم ببود یه دردی داره که ما نمیدونیم کجاشه. بعد از اینکه کلی اذیت شد به پیشنهاد مادرشوهر به قطره استامینوفن دادیم و درکمال ناباوری نازگل آروم شد... لعنت به این رفلاکس کوفتی که باعث شده ما گمراه بشیم و تموم دردها و گریه های آوینا رو به حساب معده دردش بذاریم دیروز و امروز خونه مادرشوهر اینا مشغول دوختن یه شنل قرمز خوشگل برای...
28 فروردين 1395

دیر اومدم زودم باید برم :دی

سلاااااااام... خیلی دلم میخواد تند تند خاطرات قشنگ ایین روزامون رو ثبت کنم اما کو وقت الان دختر سه ماه و چهار روزه من خوابیده و تا وقتی که بیدار بشه به نوشتن ادامه میدم عید امسال ما با بودن دخترک ناز یه لذت خاص داشت. درسته سفر نتونستیم بریم و بعضی روزا هم حال دختری خوب نبود اما درکل تعطیلات خوبی رو سپری کردیم روز مادر هم که دیگه معلومه... اولین سالی بود که من مادر بودم و عاشق! این روزا با رفلاکس معده آوینا حسابی درگیریم و من دعا میکنم هرچه زودتر رفع بشه چون خیلی اذیت میشه طفللکم از سه روز مونده به سیزده به در خانوم گل صداهای جالبی از خودش درمیاره و به نوعی به ما حرف میزنه! خیلی شیرین و بامزه اس و ما با این کارش کلی غش و ضعف میکن...
19 فروردين 1395

چهل و یک روز گذشت...

امروز چهل و یکمین روزیه که به لطف خدا فرشته کوچولوی ما اومده توی بغلمون خیلی سختیها کشیدیم توی این مدت که بعدا با جزئیات تعریف میکنم... امروز همسری تهران عمل چشم داشت و من و آویناکوچولو خیلی ناراحتیم که نتونستیم همراهش بریم و کنارش باشیم. البته من بعد از به هوش اومدنش تلفنی باهاش صحبت کردم و خیالم راحت شد که حالش خوبه شکرخدا. انشاا... دکتر از نتیجه عملش هم راضی باشه. دیروز آوینا رو بخاطر نفخ های شدیدش بردیم دکتر که براش سونو نوشت و مشخص شد که طفلکم ریفلاکس معده داره. خیلی ناراحت شدم چون خیلی داره اذیت میشه عزیزکم... فردا جواب سونو رو میبرم پیش دکترش تا ببینم چی تجویز میکنه. درکل این روزا علی رغم شیرینیهای فراوونش خیلی هم سخته و با خستگی و...
26 بهمن 1394

بالاخره منم پا به ماه شدم ... :)

سلام  من و گل دخترم اینترنت دار شدییییییم. هورااااااااااااااا من از اول دی ماه دیگه سرکار نرفتم و موندم خونه. مشغول انجام خرده کاریهام هستم تا برای اومدن عسلکم آماده بشم. شب یلدا مهمون بابااینای من بودیم و خیلی هم خوش گذشت. و الان داریم روزهای ماه قشنگ دی رو به انتظار اومدن دختر قشنگمون میگذرونیم... فردا انشاا... میخوام برم برای قرارداد مامای همراه خدایا هزاران بار ازت ممنونم که کمک کردی تا به این مرحله برسیم. میدونم همش لطف و مهربونی تو بوده... ازت میخوام از این به بعد هم خودت یار و یاورمون باشی و التماست میکنم همه چشم انتظارا رو به آرزوشون برسونی   پ ن : 37هفته و 4 روز و ما خیلی بیقرار... ...
12 دی 1394

این روزامون

گل گلدون زندگیم سلام... روزهای همنفس بودنمون داره به پایان میرسه و من از الان بی نهایت دلتنگ این روزام الان حدود سه هفته است که حساسیت به هورمونهای جفت شب و روزمو گرفته. این موضوع سخت ترین مشکل توی این چندماه بارداریم بوده و هست. نمیخوام شکایتی بکنم، توکل به خدا... همین که حال تو خوب باشه برای من کافیه عزیز دردونه من! مشتاق اومدنت هستیم عزیزکم. من از بابا بیشتر و بابایی بیشتر از من... امروز صبح حس میکردم تو با دستای کوچولوت منو بغل کردی و با هم خوابیم... وقتی به بابا گفتم نمیدونی چطوری برات ضعف کرد جوجه جونم این روزا فکرم مشغول انتخاب بیمارستانه. امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیریم و یه خاطره خوب از روز زایمان برامون به جا بمونه...
29 آذر 1394

34

آغاز هفته 34مون مبارک گل ناز مادر... عاااااااااااشقتم و برای اومدنت ثانیه ها رو می شمارم...     خدای مهربونم شکرت ...
10 آذر 1394