بیقرار...
آرامِ جانِ مادر...
هرچقدر سعی میکنم این روزها فکرم رو مشغول مسائل دیگه کنم و زیاد استرس اومدنت رو نداشته باشم، خیلی موفق نمیشم!
مگه میشه آدم منتظر بزرگترین هدیه الهی نباشه؟ اونم من، که تشششششنه ی بوییدن و بوسیدن تو هستم فرشته ی کوچولو...
حتی مامان جون طوبی هم چند روز پیش سراغتو از م میگرفت!
انقدر بی تاب اومدنت هستم که گاهی برات یه چیزایی هم می خرم. هرچند بابایی زیاد موافق نیست و میگه بذار وقتی اومد خرید کن اما من دلم طاقت نمیاره.
مثل دو روز پیش که برات یه قنداق فرنگی عروسکی و خوشگل خریدم یا شلوار لی و ژاکتی که برات از ترکیه گرفتم. یا عروسک خریدنهای گاه و بیگاهم...
آغوشم منتظرته ، زوووووووووود بیا
خدایا راضی ام به رضای تو! خودت هوای دلِ بیقرارمون رو داشته باش...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی