سونوی 18 خرداد
هفته ای که گذشت یکی از اقوام دور که به گفته خودش بارداری من رو حدس!!! زده بود رفته بود به خواهر بزرگه همسر که از هیچی خبر نداشت تبریک گفته بود و اینجوری کدورتی بینمون ایجاد کرد. متاسفانه منم خیلی عصبی شدم و دلم شکست چون برای خواهرشوهر باورش سخت بود که من به اون فامیل دور چیزی نگفتم و از خودش یه حرفی زده.
دوشنبه در اوج ناراحتی بابت این قضیه تصمیم گرفتم برم سونو و احوالی از فندقم بپرسم. آخه اصلش باید دو روز بعدش می رفتم.
خیلی استرس داشتم و قلبم تند تند می زد. توی نوبت سونو کلی صلوات فرستادم و دعا خوندم تا قلبم یه کمی آروم بشه. بالاخره نوبتم شد و رفتم تو...
با کلی استرس دراز کشیدم روی تخت و زل زدم به صورت دکتر... بعد چند ثانیه پرسیدم آقای دکتر پوچه؟ دکتر گفت نه خانووووم هم کیسه زرده هست و هم جنین
اونجا بود که از شدت خوشحالی اشکام سرازیر شد... چیزی نمونده بود به هق هق بیفتم
بعدش دکتر گفت اگه آروم باشی و کمتر تکون بخوری صدای قلبشم میتونی بشنوی. و من حتی نفسمو توی سینه حبس کردم تا تکون نخورم.
وقتی صدای تالاپ تولوپ قلب کوچولوش توی فضای اتاق پیچید من روی ابرا بودم و دوباره اشک شوق بود که از چشمام روون بود...
دلم میخواست همونجا سجده شکر به جا بیارم...
خدای مهربونم هزاران هزااااااااااااااااار مرتبه شکرت...
سریع به همسری و عمو حسین اس دادم و از نگرانی درشون آوردم...
نگو همون لحظه عمو محمد هم پیش همسره و کلی خوشحال شده بود و کلییییییییییی همسرو بوسیده بود.
همون شبم بعد شام با یه جعبه شیرینی رفتیم خبر خوبمون رو به مامان و بابای همسر دادیم. اونام کلییییییی ذوق کردن و هردومون رو بوسیدن.
فندق عزیزم برای اومدنت خدا رو شاکرم و ازش میخوام همه نی نی ها رو برا پدر و مادراشون صحیح و سالم نگه داره.
به امید روزی که بیای تو بغلم آرام جانم!