چهل و یک روز گذشت...
امروز چهل و یکمین روزیه که به لطف خدا فرشته کوچولوی ما اومده توی بغلمون
خیلی سختیها کشیدیم توی این مدت که بعدا با جزئیات تعریف میکنم... امروز همسری تهران عمل چشم داشت و من و آویناکوچولو خیلی ناراحتیم که نتونستیم همراهش بریم و کنارش باشیم. البته من بعد از به هوش اومدنش تلفنی باهاش صحبت کردم و خیالم راحت شد که حالش خوبه شکرخدا. انشاا... دکتر از نتیجه عملش هم راضی باشه.
دیروز آوینا رو بخاطر نفخ های شدیدش بردیم دکتر که براش سونو نوشت و مشخص شد که طفلکم ریفلاکس معده داره. خیلی ناراحت شدم چون خیلی داره اذیت میشه عزیزکم... فردا جواب سونو رو میبرم پیش دکترش تا ببینم چی تجویز میکنه. درکل این روزا علی رغم شیرینیهای فراوونش خیلی هم سخته و با خستگی و بی خوابی شدید همراهه! از همه سخت تر هم اذیت شدنهای خود جگرگوشمه... خدا خودش کمکمون کنه
خب الان که بیشتر فکرمیکنم میبینم دخترک احتمالا به این زودیا فرصت نمیده که بخوام مفصل بنویسم پس بهتره همین الان که خوابه فلش بکی به عقب بزنم و خاطرات رو با صرف نظر از جزئیات ثبت کنم
روز چهارده دی من نوبت دکتر داشتم و قرار بود سونوگرافی هم برم. بعدازظهر یه چرت زدیم و وقتی بیدار شدیم من متوجه شدم ترشح خونابه ای دارم. رفتیم دکتر و گفت سریع برو سونو و جوابش رو بیار. سونو گفت همه چیز خوبه و وزن دختری رو 3360 گرم تخمین زد. برگشتیم پیش دکتر و معاینه لگن انجام داد و گفت دهانه رحمت 3سانت باز شده سریع برو خونه وسایلت رو بردار و برو بیمارستان، خودم هم نزدیک زایمانت میام.
ما اومدیم خونه و بدون با آرامش دوش گرفتیم و همسر شام مختصری خورد و حتی من جارو برقی هم کشیم و عکس هم گرفتیم و با آرامش ساعت 11 شب رفتیم بیمارستان.
اونجا پذیرش شدم و بعد از تشکیل پرونده همسری به مامای همراهم زنگ زده بود و ایشون هم زود خودش رو رسوند
از شانس بدم مامای شیفت بیمارستان خیلی بداخلاق و بد بود و قبل از رسیدن مامای همراهم با خشونت کیسه آبمو پاره کرد که خیلی درد داشت و چون هنوز جنین به سمت کانال زایمان حرکت نکرده بود باعث شد خیلی اذیت بشم...
مامای خودم تخمین زد که تا اذان صبح زایمان کنم و توی اون ساعتها با درد زیاد کلی نرمش کردم و راه رفتم. مامای بیمارستان اصرار داشت که بخاطر تنگ بودن کانال زایمانم نمیتونم طبیعی زایمان کنم و باید سزارین بشم اما مامای خودم زیر بار نرفت و عقیده داشت که میتونم.
بهرحال اون ساعتها با دردهای شدید گذشت و ساعت حدود 5 صبح با دکترم و مامای همراهم رفتیم اتاق زایمان و 5:15 صبح 15دی فرشته کوچولو و خوشگلم قدمش رو به این دنیا و به روی چشمای ما گذاشت. از شیرینی اون لحظه که روی سینه ام گذاشتنش هرچی بگم کمه. فقط دعا میکنم همه چشم انتظارا این لحظه ناب رو تجربه کنند. ظهر اون روز هم ترخیص شدیم و عصر اومدیم خونه
روز سوم تولد دخترکم که 17 دی بود بنظرمون اومد که چشمای خوشگلش و پوستش زرد شده. مامانم و همسری بردنش دکتر و دکتر تشخیص زردی بالایی داده بود و گفته بود سریع ببرید بستریش کنید. بعد از بستری کردنش اومدن دنبال من و منو بردن پیشش. فقط خدا میدونه وقتی رسیدم و فرشته کوچولوم رو با چشم بند زیر دستگاه دیدم چه حالی شدم و چطور یه تیکه از قلبم کنده شد... مخصوصا که پرستار با تشر بهم گفت کجایی بچت انقدر گریه کرد که بیحال شد...
تا فردای اون روز زردی عزیزکم پایین نیومد و خونش رو تعویض کردن و سه روز بعدش هم بیمارستان بودیم. از تلخی اون روزها و لحظه هایی که بهمون گذشت چیزی نگم بهتره... فقط انقدر بگم که وقتی حسین برادر کوچیکه همسر با مامانش اومده بودن بیمارستان با دیدن من چرخید سمت دیوار و من فقط دیدم شونه هاش لرزید و با صدای خفه ای هق هق کرد... هنوزم جرات ندارم ازش بپرسم اون روز چه شکلی بودم که انقدر منقلب شد. دست و پای کوچولوی دلبرکم همه کبود بود و هیچ جایی نمونده بود که سوزن آزمایش نخورده باشه
فقط خدا میدونه چه تجربه تلخی بود... انقدر که هنوزم با یادآوریش نمیتونم جلوی سیل اشکهام رو بگیرم.
اون روزای بیمارستان و نداشتن استراحت باعث شد دوتا از بخیه های خودم هم باز بشه و واقعا از نظر جسمی هم خیلی داغون و ضعیف بشم
روز 21 دی که تولدم هم بود به لطف خدا دخترکم مرخص شد و اومدیم خونه.
گذشت هرچند سخخخخخت، اما شکر که گذشت و الان فرشته نازم توی بغلمونه. فرشته ای که با هر خنده اش شیرین ترین حس دنیا رو به ما هدیه میکنه
فردای اون روز همسری برای من تولد گرفت و چون خانواده ها بودن مراسم نامگذاری آوینای نازم هم بین بغض و شادی ما انجام شد و آوینای ما آوینا شد!
16 بهمن هم مهمونی دخترک رو توی تالار برگزار کردیم که خوب بود شکرخدا.
23 بهمن هم جاری اینا برای طاها خونه پدرشوهر تولد گرفته بودن که اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت و دخترم خانمی کرد و توی کل ساعتهایی که اونجا بودیم اصلا اذیت نکرد قربونش برم.
خب چیز دیگه ای برای ثبت کردن به ذهنم نمیرسه. البته استرس بیدارشدن عسل خانوم رو هم دارم. برم تا جیغش درنیومده
خدای مهربونم بی نهایت ممنونتم