عاشقانه های مادر و دختری ...

این روزامون

گل گلدون زندگیم سلام... روزهای همنفس بودنمون داره به پایان میرسه و من از الان بی نهایت دلتنگ این روزام الان حدود سه هفته است که حساسیت به هورمونهای جفت شب و روزمو گرفته. این موضوع سخت ترین مشکل توی این چندماه بارداریم بوده و هست. نمیخوام شکایتی بکنم، توکل به خدا... همین که حال تو خوب باشه برای من کافیه عزیز دردونه من! مشتاق اومدنت هستیم عزیزکم. من از بابا بیشتر و بابایی بیشتر از من... امروز صبح حس میکردم تو با دستای کوچولوت منو بغل کردی و با هم خوابیم... وقتی به بابا گفتم نمیدونی چطوری برات ضعف کرد جوجه جونم این روزا فکرم مشغول انتخاب بیمارستانه. امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیریم و یه خاطره خوب از روز زایمان برامون به جا بمونه...
29 آذر 1394

34

آغاز هفته 34مون مبارک گل ناز مادر... عاااااااااااشقتم و برای اومدنت ثانیه ها رو می شمارم...     خدای مهربونم شکرت ...
10 آذر 1394

اومدم...

آخ آخ مامانی چند وقته اینجا ننوشته تنبل شدم یعنی؟ خب تا جایی گفتم که قصد داشتیم مهمونی سیسمونی عروسک خانوم رو برگزار کنیم... خدا رو شکر سرویس چوب خوشگل دخترم به موقع رسید و من مهمونی رو همون روزی که دوست داشتم یعنی پنجشنبه 21آبان برگزار کردم. البته طبق معمول یه سری از کارها هول هولکی و دقیقه نودی شد اما درکل خوب بود شکر خدا! پذیراییمون شیرینی و چای و میوه و ساندویچ الویه بود. زحمت درست کردن الویه رو مامان طوبی کشیده بود که خیلی هم خوشمزه بود. ظروف رو هم یکبار مصرف گرفته بودم تا ظرف شستن کسی رو خسته نکنه و همه از مهمونی لذت ببرن! نکته خنده دارش این بود که آقای یکبارمصرف فروش بجای نمک بهم سماق یکنفره داده بود و منم انقدر...
4 آذر 1394

دلتنگتم نی نی خانووووم

این روزا حس میکنم توی سرازیری بارداری هستم... خیلی دلم برای دختری تنگ میشه و خیلی خوابشو میبینم مثل دیشب که خواب دیدم با این که نوزاد بود بهم لبخند میزد و با دستای کوچولوش صورتمو فشار میداد... این روزا حرکاتش از ضربه تبدیل شده به شنا کردن و شیرجه زدن و برای من خیلی لذت بخشه! ماهی کوچولوی منه دیگه قربونش برم این روزا به لطف خدا و کمک قرص های امپرازول معده ام آرومه و میتونم هرچی عسل خانوم هوس میکنه بخورم این روزا با مامان طوبی میریم و خریدای دختری رو تکمیل میکنیم و اگر خدا بخواد آخر هفته آینده میخوایم جشن سیسمونیش رو برگزار کنیم. این روزا من پر از عشق و آرامشم و خدا رو بابت همه نعمتها و خوبیهاش شاکرم امشب خونه عمه شام دعوتی...
14 آبان 1394

من و تودیگه تنها نیستیم چون که ...

خدایا من خیلی عاشقتم... همیشه توی سخت ترین موقعیتها تویی که به دادمون میرسی... و چقدر هوای من و "آوینا"ی من رو داری!   دو روز پیش رفتم سونو و شکرخدا هیییچ اثری از کیستها نبود. واقعا انگا جان تازه ای گرفتم... انگار تازه فهمیدم خدا بهم دختر هدیه داده... ذوق عجیبی دارم   امروز هم رفتم آزمایش قند سه نوبته. قند ناشتام 79بود. امیدوارم بقیه نوبتها هم قندم نرمال بوده باشه. خدایا بازم توکل به خودت! الان ضعف شدید دارم چون از دیشب که ناشتام بجز 75گرم گلوکز چیزی نخوردم. منتظرم اینجا خلوت بشه شیییییرجه بزنم روی ناهار خدایا ما خیلی دوستت داریم   پ ن: 26هفته و 2روز   ...
22 مهر 1394

پدر و مادر مشعوف:)

دیشب موقع خواب وقتی همسری دستش روی شکم من بود و داشت با دخترکش حرف میزد یه دفعه دختری دو سه تا موج مکزیکی تپل زد و همسری رو کلیییییییی خوشحال کرد. آخه خیلی وقت بود دلش میخواست حرکات دخترک رو حس کنه اما موفق نمیشد خلاصه کلی مشعوف و ذوق زده شدیم و خوابیدیم...   امشب عمومحسنم از شیراز اومده و شب با عمه اینا مهمون خونه بابااینام هستن   پ ن1: 25هفته و 6روز پ ن2: خدایا خیلی شکر! ...
19 مهر 1394

دار و ندارم...

این روزام پره از مشکلات و دردهای عجیب غریب... از گرفتن پا تا دلپیچه های شدید و  شب بیداریها و سوزشهای وحشتناک معده و دردهای غیرقابل توضیح اینا روی دیگه ی بارداریه . مادر شدن بجز لذت وصف نشدنی، سختی هم زیاد داره... دخترکم تو که به خدا نزدیکتری برای مامان و بالا رفتن تحملش دعا کن. این روزا در حسرت چندساعت خواب متوالی و بدون دردم... دعاکن خدا توانمو بیشتر کنه عزیزکم خودتم خوب باش و سفت بچسب به مامانی و تند تند بزرگ شو... من تشنه ی در آغوش کشیدنتم عمرم. بابا هم همینطور! دار و ندار من تویی دلبرکم!   پ ن1: 25هفته و 1روز ، 15 هفته مانده به ... پ ن2: خدایا از خودت کمک میخوام . خودت هوامونو داشته باش. شکرت! ...
14 مهر 1394